2- کارلوس سلیم الو چگونه میلیاردر شد؟
بسیاری از مردم در سراسر دنیا نمیدانند کارلوس سلیم الو چه کسی است، در حالی که او بی شک یکی از مشهورترین افراد در تاریخ مکزیک میباشد. الو با ثروت خالص 35 میلیارد دلار سومین فرد ثروتمند جهان به حساب میآید. ثروت او تنها در سن 26 سالگی به 40 میلیون دلار میرسید!
کارلوس سلیم الو در 28 ژانویه 1940 در مکزیکو سیتی به دنیا آمد. کارلوس از نژاد مکزیکی نیست و خانوادهاش از مهاجران لبنانی بودهاند. کارلوس جوان پنجمین فرزند از شش فرزند و باهوشترین فرزند خانواده بزرگ اش بود. او در مدرسه بر دیگران برتری داشت و همواره خود را وقف تحصیلاتش میکرد. بعد از دبیرستان او تصمیم گرفت که در رشته مهندسی تحصیل کند و در دانشگاه یونیورسیداد ناسیونال اتونوما دو مکزیکو پذیرفته شد. کارلوس به زودی دریافت که استعدادش در کمک به سودآور شدن شرکتها امری است که او را بیاندازه ثروتمند خواهد کرد. او با یافتن شرکتهایی که ارزش شدیدا پایینی داشتند و سودآور کردن آنها موفقیت مالی عظیمیکسب کرد. این کار هم برای شرکتهای مربوطه و هم برای الو بینهایت مفید بوده است. در سال 1965 کارلوس شروع به بنا کردن پایههای گروپو کارسو نمود که در 1966 به ثبت رسید.از 1980 به بعد الو یک فرد موفق در بسیاری از حوزههای صنعتی، خرید و فروش املاک و تجارت بوده است. زمانی که مکزیک متحمل یک بحران مالی در سال 1982 شد، کارلوس تصمیم به سرمایهگذاری بزرگ در بازار گرفت که نتایج واقعا خوبی در پی داشت. تا سال 1985 گروپو کارسو کنترل شرکتهای زیادی را به دست گرفت.
در 1990 گروپو کارسو تلمکس را هم تحت کنترل گرفت و حیطه جدیدی از گسترش صنعتی را در سطح جهانی شروع کرد. در طی 15 سال تل مکس به واسطه بهینهسازی فرایندهایش، پیشرفت زیادی در سطح جهانی و تکنولوژیکی کرد.
الو کسب و کارهای متفاوتی هم انجام داده است و بخشی از بسیاری از صنایع را به دست گرفته است. مثلا او 4/6 درصد از سهام شرکت نیویورکتایمز را در اختیار دارد که او را تبدیل به بزرگترین سهامدار این شرکت پس از صاحبان آن یعنی خانواده سالزبرگر، میکند. تاکتیکهای او گرچه کاملا قانونی هستند، گاهی اوقات در دنیای کسب وکار مورد انتقاد واقع میشوند. دولت مکزیک در دوره 1990 به سمت خصوصیسازی حرکت کرد و الو به سرعت دست به کار شد و کنترل تلهفونسو دو مکزیک (تل مکس) را به دست گرفت. او به سرعت به خاطر بالابردن قیمتها پس از بدست گرفتن کنترل شرکت، مورد انتقاد قرار گرفت. گرچه او برای بهبود خدمات تلفن در مکزیک تلاش بسیاری کرده و همچنین خدمات تماس محلی و از راه دور، خدمات اینترنتی، خدمات تلفن همراه و کتابچه راهنمای تلفن را نیز ارائه کرده است. بیشک او بر صنعت تلهکام حکمرانی میکند، زیرا در حال حاضر 90 درصد خطوط تلفن در مکزیک در کنترل تلمکس است. همچنین 80 درصد خطوط تلفن همراه در مکزیک در اختیار تلسل، شرکت تلفن همراهی است که توسط الو اداره میشود. الو همچنین صاحب بزرگترین ارائهکننده خدمات اینترنت در مکزیک یا حتی در ایالات متحده میباشد. از سال 2006 تا 2007 ثروت کارلوس از 30 میلیارد دلار به 49 میلیارد دلار جهش کرد. الو به روشی مشابه وارن بافت کسب درآمد میکند، یعنی از طریق سرمایهگذاری دقیق و بیعیب، اما الو ترجیح میدهد خودش را به عنوان گرداننده شرکتها و نه یک سرمایهگذار صرف تصور کند.
کارلوس پس از سالها کار سخت، بخش عمده شرکتهایش را به پسرانش سپرده است و در حال حاضر او تنها در مقام ریاست 5 شرکت از مجموعه شرکتهایش قرار دارد.
کارلوس به واسطه فعالیتهایش در حوزه تکنولوژی بارها مورد تشویق قرار گرفته است. برای مثال او جوایزی از جمله مدال لیاقت کارآفرینی از تالار تجارت مکزیک و مدال فرمانده لئوپولد دوم از سوی دولت بلژیک و عنوان مدیر ارشد اجرایی (CEO) سال و دهه (در سال 2003) را از سوی مجله تریدبیزنس دریافت کرده است. الو برای کارهای خیرخواهانهاش نیز شهرت دارد. صندوق توسعه آمریکای لاتین که او رییس آن است، بودجهای بالای 10 میلیارد دلار دارد که صرف پروژههای مختلف فرهنگی در سرتاسر آمریکای لاتین میشود. به علاوه او بسیار علاقهمند طبیعت و هنر است.
پیر امیدیار بنیانگذار و رییس ایرانی-آمریکایی سایت حراج ایبی است و با ثروت 2/5 میلیارد دلار صد و چهل و هشتمین میلیاردر جهان است.
وی این شرکت را در سال 1995 تاسیس کرد. پیر مراد امیدیار در 21 ژوئن سال 1967 در پاریس متولد شد. پدر و مادر او ایرانیانی بودند که برای تحصیل به خارج از کشور رفته بودند. مادر او الهه میرجلالی امیدیار مدرک دکترای زبانشناسی خود را از دانشگاه سوربن دریافت کرده بود و پدرش یک جراح بود. خانواده پیر زمانی که او 6 ساله بود به آمریکا مهاجرت کردند و پیر در واشنگتن بزرگ شد. وی در ۱۴ سالگی با نوشتن دومین برنامه رایانهای برای کتابخانه مدرسه پا به دنیای بیتها گذاشت. امیدیار به دبیرستان سنت اندرو در مریلند رفت و در سال 1984 فارغالتحصیل شد. وی سپس به دانشگاه تافتز رفت و در سال 1988 با مدرک علوم کامپیوتر از این دانشگاه فارغالتحصیل شد. امیدیار کمی بعد برای کار به شرکت کلاریس، یکی از شرکتهای زیرمجموعه شرکت اپل رفت. او در این شرکت برای نوشتن برنامه مک همکاری میکرد. وی در سال 1991 یکی از افرادی بود که شرکت توسعه اینک، یک شرکت نرمافزاری، را تاسیس کردند. این شرکت بعدها تبدیل به یک شرکت تجارت الکترونیک شد و به ایشاپ تغییر نام پیدا کرد.
پیر امیدیار زمانی که 28 ساله بود در یکی از تعطیلات خود یک برنامه کامپیوتری نوشت که نهایتا تبدیل به یک سوپربرند اینترنتی به نام سایت حراج ایبی شد. او که در زمینه برنامهنویسی کامپیوتری تخصص داشت در اتاقنشیمن خانهاش چند سایت اینترنتى را تحت یک مجموعه واحد و با آدرس www.ebay.com گرد آورده و اداره میکرد.
امیدیار در یکی از تعطیلاتش تصمیم گرفت جایى را براى برگزارى حراج در اینترنت شکل دهد. وى این کار را انجام داد و آن را «حراج شبکه» نامید. براى آنکه کارآیى سایت خود را امتحان کند یک دستگاه سوراخ کن لیزرى را که ایراد فنى هم داشت به حراج گذاشت. دو هفته بعد این دستگاه به قیمت ۱۴ دلار حراج شد. به این ترتیب اولین کالا در این سایت حراج شد و رسما سایت مذکور آغاز به کار کرد. این سایت تا مدتى با همان نام «حراج شبکه» فعالیت میکرد اما در سال 1997 به ایبی تغییر نام پیدا کرد. ایده تشکیل این سایت به گفته خود امیدیار خیلى ساده و البته ایدهآلیستى بود: «از طریق اینترنت میتوان بازارى کامل و جامع ایجاد کرد که در آن وضعیت عرضه و تقاضا براى همگان شفاف و روشن باشد».
در ابتدا خدمات این سایت رایگان بود، اما برای پوشش هزینههای تامین خدمات اینترنتی شروع به دریافت وجه کرد. در مدتى کوتاه افراد بسیارى فروشنده و خریدار براى اقلام لیست شده روی سایت پیدا شدند. به تدریج تعداد کاربران این سایت زیاد شدند و معاملات بسیارى از طریق آن صورت گرفت. امیدیار برای شرکت افراد در حراج مبلغ بسیار کمی بین 25 سنت تا 2 دلار دریافت میکرد و همچنین درصدی از هر معامله به او میرسید. به این شکل ایبی تعامل فروشندگان و خریداران را بسیار سادهتر کرد. امیدیار پس از 9 ماه از شروع کار ایبی شغل خود را در شرکت جنرال مجیک رها کرد تا به شکل تمام وقت روی ایبی کار کند.
در حال حاضر ایبی در حدود 15500 کارمند دارد. درآمد آن در سال 2009 درآمدی بیش از 72/8 میلیارد دلار و درآمد خالصی در حدود 39/2 میلیارد دلار برآورد شده بود. ایبی در سال 2009 بیش از 84 میلیون کاربر داشت.
پیر امیدیار و همسرش همانند بیل گیتس و همسرش اعلام کردهاند که قصد دارند طى سالهاى آینده بخش عمده ثروت خود را خرج کنند. آنها اعلام کردهاند تا بیست سال آینده به جز یک درصد از ثروتشان بقیه آن را خرج میکنند. امیدیار در حال حاضر 3 فرزند دارد و ساکن هونولولو درهاوایی است.
صدمین میلیاردر دنیا از سامسونگ میآید
لی کان هی رییس و مدیرعامل گروه بزرگ سامسونگ، با ثروت 2/7 میلیارد دلار صدمین میلیاردر جهان است. او پسر موسس گروه سامسونگ، لیبیونگ چول است و ثروت اولیه خود را از پدرش به ارث برده، ولی برای میلیاردر شدن تلاش فراوانی کرده است، گرچه او سومین فرزند پسر موسس بود، اما پدرش نسبت به دو فرزند اولش اعتماد نداشت.
او میخواست کسب و کار را به دست لی کان هی بسپارد، اما این کار به زمان نیاز داشت و تا دهه 1980 به طول انجامید تا تنشهای پدید آمده کمتر شود.
لی بیونگ چول (1910-1987) موسس گروه سامسونگ بود. او فرزند یک خانواده زمین دار ثروتمند بود و از ثروتی که برایش به ارث گذاشته شده بود یک آسیاب برنج خرید. این کار آنچنان موفقیت آمیز نبود و بیونگ چول تصمیم گرفت کسبوکاری را با کامیونهای بارکش در داگو شروع کند. او به دانشگاه واسدا در توکیو رفت، ولی تحصیلات خود را رها کرد. بعد از یک دهه سامسونگ آسیابهای آرد و محصولات شیرینی پزی تولید میکرد و بعد از آن با رشدی بسیار سریع با مشارکت عده بیشتری اداره گردید و به یکی از 10 شرکت بزرگ کره تبدیل شد. او شرکت سامسونگ را در سال 1938 تاسیس کرد.
از سال 1958 سامسونگ رو به ترقی، شروع به گسترش به صنایع دیگر از قبیل کشتی سازی، تولید مواد شیمیایی، رسانه، امور مالی و حسابداری کرد. در سال 1969 شرکت سامسونگ الکترونیک در گروه سامسونگ متولد شد و کار اصلی آن تولید لوازم الکترونیکی از قبیل تلویزیون، ماشینحساب، یخچال، کولر و ماشین لباسشویی بود. سامسونگ در زبان کرهای به معنای «سه ستاره» میباشد. این شرکت در دهه 1970با سرمایهگذاری در صنایع سنگین، صنایع شیمیایی و پتروشیمی و ساخت کشتی، راه صنعتی شدن را در پیش گرفت. دهه 1970 دهه توسعه شرکت سامسونگ بود و شرکتهای صنایع سنگین، پتروشیمی، کشتی سازی و صنایع دقیق سامسونگ تاسیس و اولین صادرات صنایع الکترونیک از سوی سامسونگ الکترونیک صورت گرفت. محصولات این شرکت در دهه 1980 توانست به بازارهای جهانی راه یابد.
لی کان هی در 9 ژانویه سال 1942 در داگو در کره جنوبی متولد شد. او به دانشگاه واسدا در توکیو رفت و در سال 1965 از این دانشگاه مدرک اقتصاد گرفت. کان هی سپس به دانشگاه جورج واشنگتن در آمریکا رفت تا در رشته MBA به تحصیل بپردازد، اما او این دانشگاه را بدون دریافت مدرک تحصیلی در این رشته به اتمام رساند. او در سال 2000 از دانشگاه ملی سئول مدرک دکترای افتخاری در اقتصاد و در سال 2005 نیز از دپارتمان فلسفه مدرک دکترای افتخاری دریافت کرده است. وی در سال 1966 به عضویت کمیته بینالمللی المپیک درآمد و در سال 2005 نیز به عنوان رییس افتخاری کمیته ملی المپیک کره انتخاب شد. لی در سال 1978 میلادی نایب رییس شرکت سامسونگ شد و در سال 1987 پس از فوت پدرش رهبری سامسونگ را به دست گرفت. لی کان هی در آوریل سال 2008 از مقام خود استعفا داد. دلیل اینکار اتهامات و شایعاتی مبنی بر فرار مالیاتی بود که برای وی مشکلاتی را به همراه داشت، البته لی در مارس 2010 پس از ترک 32 ماهه فعالیتاش دوباره به راس اداره این شرکت بازگشت تا همچنان سکاندار گروه بزرگ سامسونگ باشد.
لی در سال 1996 به ریاست انجمن کشتی کره برگزیده شد. او در سال 1998 مدیرعامل سامسونگ الکترونیکز، یکی از زیرمجموعههای بزرگ گروه سامسونگ و رییس کل گروه سامسونگ شد.
لی کان هی در مصاحبهای بیان کرده بود که مفتخر است که سامسونگ خلاقترین و باهوشترین افراد کره جنوبی را جذب کرده است. وی سپس افزود که این شرکت هدف جدید دارد و آن جذب افراد با استعداد از سرتاسر جهان است تا تضمین کند سامسونگ همچنان در صدر شرکتهای برتر دنیا باقی بماند. لی کان هی قادر است به سه زبان کرهای، انگلیسی و ژاپنی صحبت کند. او باهانگراهویی، یکی از زنان ثروتمند کره جنوبی و مدیر اجرایی بنیاد «هوآم» ازدواج کرد و ثمره این ازدواج سه فرزند دختر و یک پسر است. پسر او اکنون معاون رییس شرکت سامسونگ الکترونیک و بزرگترین دخترش معاون رییس شرکت صنایع «چیل» است. جنازه دختر کوچک هی، «لی یون هیونگ» که دانشآموخته دانشگاه «زنان اوها» و نیویورک بود، در 18 نوامبر سال 2005 میلادی در آپارتمانی در منهتن پیدا شد و به گفته کارشناسان، هیونگ اقدام به خودکشی کرده است.
دیگر برادر و خواهرهای هی و فرزندانشان نیز مسوولیتهای اجرایی در گروههای تجاری اصلی کره جنوبی را عهدهدار هستند.
میلیاردر دنیای کامپیوتر
مایکل دل، نام آشنایی است که به پادشاه دنیای کامپیوتر شهرت دارد. او که مدیرعامل و موسس شرکت دل(Dell) است، با ثروت 3/12 میلیارد دلار،بیست و پنجمین فرد ثروتمند جهان است. مایکل که فرزند یک دندانپزشک و دلال سهام بود، در 23 فوریه سال 1965 در شهر هوستن ایالت تگزاس در آمریکا متولد شد. مایکل هشت ساله، برای ورود هر چه سریعتر به دنیای کسب و کار در امتحانات دبیرستان شرکت کرد و در اوایل نوجوانی، تمام درآمدش از کارهای پارهوقت را در بازار سهام و فلزات با ارزش سرمایهگذاری میکرد.
دل اولین ماشین حسابش را در سن هفت سالگی و اولین کامپیوترش را که اپل2 بود، در سن 15 سالگی خرید. او قطعات آن کامپیوتر را از هم باز کرد تا ببیند از چه اجزایی تشکیل شده است. دل به دبیرستان مموریال در هوستن رفت و در همان زمان به عنوان مامور فروش اشتراک در روزنامه «هوستن پست» مشغول به کار شد. او به زودی فهمید افرادی که تازه ازدواج کردهاند یا به تازگی به خانههای محله نقل مکان کردهاند، با احتمال بیشتری این اشتراک را میخرند. او این گروه را هدف بازاریابی خود قرار داد. وی اسم این افراد را از درخواستهای ازدواج یا رهن به دست آورد. او به این افراد اشتراک آزمایشی را پیشنهاد میداد و سپس به صورت تلفنی کار را پیگیری میکرد. مایکل به این شکل توانست در آن سال مبلغ 18 هزار دلار جمعآوری کند که از حقوق سالانه معلم اقتصاد و تاریخ او نیز بیشتر بود.
دل در سال 1983 به دانشگاه تگزاس در اوستین رفت. والدین مایکل امیدوار بودند که او پزشک شود، اما استعداد مایکل در زمینه دیگری بود. دل زمانی که دانشجو بود، یک کسب و کار غیررسمی راه انداخت. او در اتاقش در خوابگاه دانشگاه، کامپیوترها را ارتقا میداد. او سپس متوجه فرصتهایی برای فروش کامپیوترهای ارزانتر در صنعت کامپیوترهای شخصی شد. دل در مصاحبه با مجله موفقیت گفته است: «من میدیدم که قیمت یک کامپیوتر شخصی در حدود 3000 دلار بود، اما اجزای درون آن تنها 600 دلار ارزش داشتند. IBM این قطعات را از دیگر شرکتها خریده و آنها را مونتاژ کرده و کامپیوتر آماده شده را به فروشندهها به قیمت 2000 دلار میفروخت. سپس این فروشندگان که چیز زیادی از فروشندگی کامپیوتر نمیدانستند، آن را به قیمت بسیار بالای 3000 دلار میفروختند.» دل دریافته بود که میتواند خودش قطعات کامپیوتر را مونتاژ کند و با حذف مرحله فروش به خرده فروشان، کامپیوترها را مستقیما به مشتریان نهایی بفروشد. به این شکل مشتریان میتوانستند کامپیوترها را با قیمت بسیار کمتری خریداری کنند و تمام سود فروش هم به خود دل میرسید.
دل دانش خود از کامپیوتر را با شم تجاری فوقالعادهای که داشت، ترکیب کرد و کسب و کار مونتاژ کیتهای کامپیوترهای شخصی را آغاز کرد. درآمد او به زودی به 25000 دلار در ماه رسید و تا تابستان 1984 و پس از گذشت یک سال از شروع تحصیلش در دانشگاه، مایکل متوجه شد که نیاز دارد تمام وقتش را روی کسب و کارش متمرکز کند؛ بنابراین کالج را رها کرد. شرکت او درآن زمان PCs unlimited نام داشت. این شرکت با مونتاژ قطعاتی که شرکتهایی مثل IBM از آنها استفاده میکردند شروع کرد و المانهایی به محصولات اضافه میکرد که آن را منحصر به فرد کند. این شرکت تا آخر سال 84 در حدود 6 میلیون دلار درآمد کسب کرد.
دل در سن 20 سالگی حدود 30 کارمند در شرکتش داشت. این شرکت در سال 1987 به «شرکت کامپیوتری دل» تغییر نام داد. دل در همین زمان برنامهای ارائه داد که هیچ صنعت دیگری ارائه نمیداد. به جای این که مشتریان کامپیوترهایشان را برای تعمیر به فروشگاهها بیاورند، از طریق درخواستهای تلفنی افراد شرکت به خانه مشتریان رفته و کامپیوترهایشان را تعمیر میکردند چون در واقع شرکت هیچ فروشگاهی نداشت. دل تنها پس از چهار سال از تاسیس شرکت، در سال 1989، توانست به فروشی معادل 159 میلیون دلار دست یابد. خوشبختی دل در این سال با ازدواج با سوزان لیبرمان تکمیل شد. این زوج در حال حاضر 4 فرزند دارند و در اوستین زندگی میکنند.
دل در سن 27 سالگی جوانترین مدیرعاملی بود که شرکتش جزو 500 شرکت برتر لیست مجله فورچون قرار داشت. دل در سال 96 فروش اینترنتی کامپیوترهایش را آغاز کرد.
دل و سوزان در سال 1999 بنیاد خیریه مایکل و سوزان دل را تاسیس کردهاند که بر امور خیریه مربوط به کودکان تمرکز دارد. به علاوه دل مبالغ زیادی را تاکنون صرف امور خیریه دیگر کرده است.
او نوه اش را خیلی دوست می داشت ، گفت : حتماً عزیزم ،
حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماند .
شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت . در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید .
او شروع کرد به نوشتن ، تا اینکه ،
دوباره نوه اش آمد و گفت : بابا بزرگ داری چه کار می کنی ؟
پدربزرگ گفت : دارم کارهایی که بلدم را مینویسم .
پسرک گفت : بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می کنی .
درست بود ؛ پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد .
او راهش را پیدا کرد . پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد ،
دومین رستوران نه ، سومین رستوران نه ، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران ،
حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده کند .
امروزه کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد .
اگر در آمریکا کسی بخواهد تصویر سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را بالای درب رستورانش نصب کند ،
باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند .
فاطمه طریقت منفرد؛ مؤسس رستوران «هانی» در تهران از ۲۷ سال پیش کار خود را آغاز کرد؛ اگرچه در آغاز کار با مخالفت جدی پدر خود روبهرو بود، اما پشتکار این زن با اراده باعث شد این رستوران در رده رستورانهای مع...
روف تهران قرار گیرد
برای خانم طریقت همه چیز از یک آتش سوزی شروع شد، دقیقا ۳۲ سال پیش، کارخانه چمدان سازی حاج اکبر کبریتچی سوخت و اعتبار خاندان بر باد رفت، همین شد که خانم خانه به فکر شغل آبا و اجدادی افتاد و تصمیم گرفت به کمک همسرش بیاید.
وی با وجود تمام مخالفتها آستینها را بالا زد و سراغ سیخ کباب و دیگ برنج رفت. فاطمه طریقت منفرد، موفق شد رستورانی را راه بیندازد. رستورانی که دقیقا یک روز قبل از تولد آخرین فرزندش افتتاح شد و نام « هانی» پسر سوم خانواده را بر خود گرفت نامی که حالا برای خود برند بزرگی به شمار میرود.
رستوران داری شغل آبا و اجدادی خانواده پدری خانم فاطمه طریقت منفرد است؛ تقریبا تمام مردان خانواده او به این حرفه اشتغال داشتهاند؛ پدرش نیز رستوران طریقت را در سال ۱۳۱۷ راه اندازی کرد، اما افتتاح هانی به دست خانم طریقت در اسفند ۱۳۵۹ یک گام بزرگ بود.
خانواده طریقت، خانواده بزرگ و مذهبی بود که کار کردن زنان در آن عیب بزرگی به شمار میرفت و دختران حق نداشتند بیشتر از مقطع ابتدایی تحصیل کنند. آنها باید آماده میشدند تا همسری خوب و مادری مهربان باشند.
فاطمه نیز همینگونه و بر اساس سنت قدیمی خانواده بزرگ شد و برخلاف میل باطنی به اجبار پدر ازدواج کرد که این وصلت با وجود ۵ فرزند ( ۴پسر و یک دختر ) در بیستمین سال به جدایی کشید و فاطمه به تنهایی بار رستوران داری را به دوش کشید.
احترام به قانون، داشتن نظم و انضباط در کار و عشق به ایران از خصوصیتهای مهم این زن برجسته است، رمز موفقیت وی در حیطه کاری، نکته سنجی و ریزهکاریهایی است که شخصا « و با نظارت کامل وی انجام میپذیرد.
هماکنون روزانه حدود ۶۰ منوی غذا، سرد و گرم در رستوران هانی سرو میشود که رضایت مشتریهای ایرانی و خارجی را به خود جلب کرده است
راز موفقیت مدیر رستوران هانی از زبان خودش
خیلیها میپرسند که راز این موفقیت چیست؟ باید بگویم رمز اصلیاش این است که من هیچ وقت از زیر کار در نرفتهام، حتی شاید خیلی وقتها پیش آمده که کارم را به خانواده ترجیح دادهام که درست هم نبوده؛ اما خب کاری که من انجام میدهم مسئولیت سنگینی دارد و حتی فکر میکنم کمتر از کار یک پزشک نیست، چون یک اشتباه ممکن است حوادثی را به وجود بیاورد که جبرانش خیلی سخت باشد... با این وجود تمام این سختیها و خستگیها وقتی که مردم میآیند و به خاطر کیفیت کار تشکر میکنند خستگی از تنم بیرون میرود. خانم طریقت به شدت عاشق کارش است میگوید میتوانست بیخیال همه چیز شود ولی وجدان کاری و تعهد مانع است.
شغل مردانه با کارگران مرد
میدانم که این تصور برای خیلیها وجود دارد که رستورانداری یک شغل مردانه است. به عنوان یکی از معدود زنان رستوراندار ایرانی، هر چند منش و شخصیت رفتاری افراد را مهمترین عامل در انتخابشان برای کار میدانم اما معتقدم کار کردن با آقایان راحتتر است. به خاطر همین بیشتر کارمندان رستورانم را مردها تشکیل میدهند. در آشپزخانههانی هر چند خودم سرآشپز و رئیس هستم اما تمام آشپزهای مشغول به کار که تحت تعلیم خودم بودهاند، مرد هستند.
کارگران در عین راضی بودن از مدیریت خانم طریقت؛ ایشان را به عنوان تنها و یگانه قدرت مسلط بر کار پذیرا هستند.
هیچ وقت اینطور فکر نکردم که رئیس رستوران هستم پس باید فقط بروم و بیایم و یک نظارت از راه دور داشته باشم. من روی کارم و غذایی که به دست مردم میرسد نظارت کامل دارم چون کارم را فوقالعاده دوست دارم، خودم از ۱۵سالگی کار کردهام و از ۲۷سالگی رسما وارد رستوران شدم.
هوندا تلاشهای شبانهروزی برای طراحی اختراعش را آغاز کرد و در این راه تمام پساندازش را صرف ایدهاش کرد اما سالها تلاش و زحمت هوندا به نتیجه نرسید، زیرا جواب کارخانه تویوتا درباره اختراع هوندا منفی بود.
برترین ها: «دنیای چرخها» مجله مورد علاقه پسربچه نوجوانی بود که هر روز با علاقه صفحاتش را ورق میزد و تنها مجلهای بود که او وقتش را پای دیدن تصاویر و مقالاتش صرف میکرد تا اینکه روزی، آگهی استخدام یک شرکت اتومبیلسازی نظرش را به خود جلب کرد. آگهی درباره استخدام شرکت «آرتی شوکاتی توکیو» بود که به یک شاگرد تعمیرکار نیاز داشت.
پسر بدون هیچ معطلی درخواست کارش را به شرکت داد و با تصمیمش موافقت شد. علاقه به اتومبیل و داشتن جدیت در کار، باعث شد که مدیر شرکت به او پیشنهاد باز کردن شعبهای در دهکدهاش بدهد و او مجبور بود گاهی اوقات تمام شب را نیز کار کند. تقریبا 20سالش بود که سرانجام تصمیم گرفت به صورت مستقل کار کند و در کنار این فکر، جرقه دیگری نیز به ذهنش خطور کرد و آن ثبت اختراعش بود. نوجوان خوشذوق اما با جیب خالی، کسی نبود جز«سوئی چیرو هوندا» که در سال 1938 دانشجوی فقیری بود که تنها آرزویش این بود که یک حلقه پیستون طراحی کند و آن را به شرکت تویوتا بفروشد. او برای این کار پساندازهای کمش را صرف خرید قطعه میکرد و حتی جواهرهای زنش را نیز فروخت.
اولین شکست هوندا
هوندا تلاشهای شبانهروزی برای طراحی اختراعش را آغاز کرد و در این راه تمام پساندازش را صرف ایدهاش کرد اما سالها تلاش و زحمت هوندا به نتیجه نرسید، زیرا جواب کارخانه تویوتا درباره اختراع هوندا منفی بود. جواب منفی تنها به شرکت تویوتا ختم نشد. فکر میکنید واکنش استادان و دانشجویان در برابر اختراع هوندا چه بود؟ هیچ کس نظر موافقی در مورد اختراع او نداشت و علاوه بر این همه او را مورد تمسخر قرار دادند. تصورش را بکنید، اگر این شرایط برای هر فرد دیگری به وجود میآمد، مطمئنا دلسرد میشد اما هوندا نه تنها دلسرد نشد بلکه 2 سال دیگر از وقتش را برای تحقیقهایش در مورد اختراعش صرف کرد، زیرا یکی از فاکتورهای مهم و اصلی برای موفقیت را در اختیار داشت و آن چیزی نبود جز پشتکار و داشتن هدف. هوندا تصمیم گرفته بود هدفش را به انجام برساند و در این راه تحت تاثیر هیچ نظر مخالف و مانعی قرار نگرفت اما «انعطافپذیری» یکی دیگر از فاکتورهای موفقیت هوندا بود، زیرا بعد از اولین شکست، تصمیم گرفت تغییراتی در اختراع خود به وجود بیاورد. او قطعا کمی هم دلسرد شده بود اما البته نه آن اندازه که او را از ادامه کار منصرف کند. هوندا در تلاش دوبارهاش تصمیم گرفت اختراعش را با کیفیتی بهتر به کارخانه ارائه دهد و این بار موفقیت را در آغوش کشید و کارخانه تویوتا اختراعش را خرید.
دومین شکست
بعد از اینکه کارخانه تویوتا اختراع هوندا را خرید، او تصمیم گرفت اختراع خود را وسعت بدهد و کارخانه تولید حلقه پیستون را به زودی راه بیندازد. در آن زمان ژاپن درگیر جنگ جهانی دوم بود و سیمان در کشور با کمبود جدی رو به رو شده بود. هوندا برای راهاندازی کارخانهاش به سیمان نیاز داشت اما تجربه شکست اول به هوندا یاد داده بود که وقتی هدفی را در ذهنت شکل دادهای، باید آن را به سرانجام برسانی، حتی اگر موانع بزرگی بر سر راهت قرار بگیرد. با این افکار او و همکارانش شبانهروز تلاش کردند تا مشکل سیمان را برطرف کنند و این مشکل برطرف شد و هوندا توانست کارخانهاش را راهاندازی کند. اما شکست بزرگی بر سر راه هوندا بود. در طول جنگ، ایالاتمتحده کارخانه هوندا را بمباران کرد و هوندا به دلیل این اتفاق،کارخانهاش را به تویوتا فروخت. دوران بعد از جنگ هم مشکلات خودش را داشت. ذخایر کشور بسیار پایین آمده بود و هوندا حتی برای اتومبیل شخصیاش با کمبود سوخت رو به رو شده بود اما یک سؤال بزرگ هوندا را از این بحران نجات داد.
سؤالی که هوندا را نجات داد
بعد از مشکلاتی که جنگ جهانی دوم برای کشور ژاپن به وجود آورد و فروش کارخانه هوندا و اوضاع مالی بد اقتصادی که همه مردم را تحت تاثیر قرار داده بود، باز هم برای هوندا جای ناامیدی باقی نگذاشت. او سؤال بزرگی را در ذهنش مطرح کرد: «با همه این مشکلات آیا با وجود وسایل اندکی که در اختیار دارم، راه دیگری برای کسب درآمد وجود دارد؟» موتور کوچکی در اتاق هوندا وجود داشت، او آن را روی دوچرخهاش سوار کرد و آن لحظه تنها هوندا بود که شاهد اختراع اولین موتورسیکلت جهان بود. او تصمیم گرفت این اختراع را به تولید انبوه برساند اما با آن وضعیت مالی بد، انجام این کار تقریبا غیرممکن بود.
شکست سوم
هوندا نامهای به تمام صاحبان فروشگاههای دوچرخهسازی فرستاد و از آنها خواست که در این طرح سرمایهگذاری کنند. از بین 18 هزار نامهای که هوندا برای صاحبان فروشگاهها فرستاد، 3 هزار نفر به پیشنهاد هوندا جواب مثبت دادند و با این استقبال 3 هزار نفری، اولین موتورسیکلت ملی تولید شد. اما موتورسیکلتهای تولیدی خیلی مورد توجه قرار نگرفتند، زیرا بیش از حد بزرگ و سنگین بودند، به همین دلیل تعداد محدودی آن را خریدند اما هوندا باز هم ناامید نشد، زیرا 2 تجربه قبلیاش به او یاد داده بود که هرگز نباید ناامید شد. او باز هم تغییراتی در اختراعش بهوجود آورد و موتور سبکتری را به بازار عرضه کرد. نام این اختراع «بچه خرس» بود و این بار با استقبال خیلی زیادی همراه شد. با این اتفاق و گذراندن شکستهای متمادی و کسب تجربههای فراوان، شرکت هوندا به موفقیت چشمگیری رسید.
رمز موفقیت هوندا چه بود؟
اگر یکبار دیگر زندگی هوندا را با دقت بخوانید، متوجه میشوید که روبهرو شدن او با شکستهایش کاملا با مردم عادی متفاوت بوده است و این همان تفاوت بین افراد موفق و آدمهای عادی است. انسانهایی که در زندگیشان به جایی نرسیدهاند، تصور میکنند که آدمهای موفق هرگز شکست را در زندگیشان تجربه نکردهاند اما مشاهیری که شما نامشان را شنیدهاید، بارها وبارها طعم شکست را چشیدهاند اما نحوه واکنش آنها در مقابل شکست کاملا منطقی و هوشمندانه است. هوندا نمونه بارزی است که شکست تاثیر جدی روی او نگذاشت. وی در تمام لحظات دنبال روشی بهتر برای از پا درآوردن موانع بود. دیدگاه منطقی او در مورد شکست راه انعطافپذیری را برایش باز گذاشت و در کنار پشتکار و جدیتی که برای غلبه بر موانع داشت، باعث موفقیت چشمگیر هوندا شد. انعطافپذیری فاکتور بسیار برتری بود که هوندا به همراه خودش داشت. هنگام معرفی یک محصول یا ایده، اگر با وجود مخالفت همچنان روی نظرتان تاکید کنید و سعی در تغییر و اصلاح ایده یا نظرتان نداشته باشید، نمیتوانید به موفقیتی که تصورش را میکنید، برسید. هوندا با مخالفت و استقبال نکردن مردم از موتورسیکلتهای تولیدیاش، به فکر تغییر و بهتر کردن محصولش افتاد و با همین طرز فکر توانست در این صنعت انقلاب بزرگی را به پا کند. علاوه بر آن اعتقاد داشتن به هدفی که انتخاب کرده بود، راه را برای موفقیت هوندا بازکرد. شما هم میتوانید مانند هوندا محکم به هدفهایتان بچسبید و با رعایت فاکتورهایی که برایتان گفتیم، مسیر موفقیت را طی کنید. فقط کافی است باور کنید!
به طور شخصی تجربه شده که برخی از مصاحبه ها آنقدر برای خبرنگار جذاب از آب در می آید که دیگر مصاحبه شونده تمایل چندانی برای شرح ما وقع در اشاره گفت و گو ندارد و علاقه دارد هرچه سریع تر مخاطبان آن را بخوانند. فقط چند جمله کوتاه برای معرفی موقعیت مکانی- زمانی گفت و گو کفایت می کند. گفت و گو با اسدالله عسگراولادی در « کافه خبر » در میان همین گفت و گو هاست. جذابیت آن هم شاید بیشتر از این جهت باشد که این بار مصاحبه کنندگان واقعی با اسدالله عسگراولادی مردم و شهروندانی بودند که با درج نظر در انتهای خبر حضور او در « کافه خبر » از رمز و راز ثروتمند شدن، تاجر موفق بودن، نحوه زندگی شخصی او و ... پرسیده بودند. اسدالله عسگراولادی که این روزها ریاست اتاق بازرگانی مشترک ایران و چین را بر عهده دارد به خبرآنلاین آمد و تمامی سوال های مردم را شنید و پاسخ هایی به شرح زیر داد. آنچه در ادامه خواهید خواند متن کامل این گفت و گو است که با همراهی مجید رضا حریری، نایب رییس اتاق بازرگانی مشترک ایران و چین صورت پذیرفت.
یک گفت و گویی حدودا 3 سال پیش با همدیگر داشتیم و شما عنوان کردید از شما 5 یا 6 نفر ثروتمند تر هم هستند. بر این اساس در رسانه های مختلف جا افتاد که شما به اذعان خودتان هفتمین ثروتمند ایران هستید. هنوز هم اعتقاد دارید 5 ، 6 نفر ثروتمند تر از شما در اقتصاد ایران هستند؟
من در اتاق بازرگانی تهران گفتم که از من 5 یا 6 نفر ثروتمند تر هم هستند. در کشور 5 تا 6 هزار نفر از من ثروتمند تر هستند. من اصلاح می کنم. در اتاق بازرگانی 5، 6 نفر از من دارایی شان بیشتر است.
یعنی قبول ندارید در میان افراد ثروتمند هستید؟
من اصلا ثروتمند نیستم. من یک تاجر کوچکی هستم. در حد خودم و در اندازه یک تاجر کوچک به نیاز دیگران احتیاجی ندارم وگرنه اصلا ثروتمند نیستم. من چیز اضافی ندارم. من نه سرمایه کلان دارم و نه ثروتمند هستم. آن صحبت من هم این بود که در اتاق بازرگانی تهران5، 6 نفر هستند که از من ثروتمند تر هستند. ولی در کشور 5، 6 میلیون از من ثروتمند تر هستند.
این رقمی که می گویید کمی غیر واقعی نیست؟
من یک تاجر کوچک هستم. نه سرمایه دار و نه یک سرمایه گذار بزرگ هستم. من یک تاجر صادر کننده خشکبار هستم.
همین مگر کم است؟
مگر سر تا پای خشکبار چیست؟ من 56 سال است که صادر کننده خشکبار هستم. در تمام 56 سال هم فقط خشکبار صادر کرده ام. نه واردات انجام داده ام، نه با بانک ها ارتباطی گرفته ام، اعتباری نگرفته ام و با دولت هم کار نکردم. من تاجر بی نیازی هستم.
جدای از بحث ثروتمندی شما ، نکته ای که شما را نسبت به تعداد زیادی از تجار جلوه می دهد ماندگاری شما در عرصه تجارت است. این موضوع را چگونه تحلیل می کنید؟
ماندگاری دو، سه علت دارد که خودم آنها را می گویم. دلیل نخست ماندگاری این است که من همیشه در تمامی کارها خداوند را ناظر بر اعمالم می دانم. به حقوق دیگران احترام می گذارم. هیچ وقت هم با دولت معامله نداشته ام. کلمه «رانت » که می گویند یعنی چی؟ «رانت » یعنی یک طرف باید ملت باشد و طرف دیگر فرد است. نماینده ملت قاعدتا دولت است. بر این اساس « رانت » آن کسی است که با دولتی ها کار می کند. من در هیچ مناقصه و مزایده دولتی شرکت نکردم و نمی کنم. در نتیجه من ماندگار شدم. با صداقت هم می گویم کم دروغ می گویم.
جمله قشنگی گفتید. کم دروغ می گویید؟
نمی توانم بگویم هیچ دروغی نمی گم. برای اینکه ممکن است جمله ای بگویم در لا به لای آن خدای نکرده کلمه ای درست نگفته باشم. جایی هم که دروغ مصلحت آمیز وجود دارد. در تجارت هم هرگز دروغ نمی گویم.
پس در زندگی تان کم دروغ می گویید اما در تجارت تان اصلا دروغ نمی گویید؟
بله. چون واقعا گاهی اوقات آدم می خواهد مصلحت اندیشی کند. این هست.
راز موفقیت و ثروتمند شدن چگونه است؟
راز موفقیت، با راز ثروتمند شدن دو موضوع مختلف است. من دوباره تاکید می کنم که ثروتمند نیستم. موفق هستم.
چرا شما اینقدر تاکید دارید که ثروتمند نیستید؟
برای اینکه نیستم.
مگر ثروتمند بودن بد است؟
نه بد نیست. من خودم ثروت را ارزش می دانم. من خودم را ثروتمند نشان می دهم اما ثروتمند نیستم. ثروتمند یعنی فردی که دارایی انباشه داشته باشد. من که دارایی انباشته ندارم.
دارایی انباشته را چه چیزی تعریف می کنید؟
دارایی انباشته یعنی اینکه صدها برابر از حد نیاز، فردی پول داشته باشد. در بانک صاحب سرمایه است. بر این اساس ثرتمند فردی است که ثروت انباشته دارد و از حد نیاز خود و خانواده اش زیاد تر انباشته کرده است. این انباشته کردن هم یا به طور سپرده یا به شکل مستغلات و صور مختلف است. من هیچ کدام از این ها نیستم. من در هیچ بانکی چه در داخل و چه در خارج سهام ندارم، در هیچ بانکی سپرده ندارم. من از این نظر ثروتمند هستم که به اندازه نیاز، به کسی نیاز ندارم. هیچ وقت از کسی قرض نمی گیرم. از هیچ بانکی وام نمی گیرم. در سرمایه گذاری های نسیه یا سرمایه گذاری های کاذب شرکت نمی کنم. در بورس ها نیستم. پس من ثروتمند نیستم. افرادی ثروتمند هستند که در اینجاها هستند. من خودم را مستغنی می دانم و نه ثروتمند. کسب خودم فقط خشکبار است. در راس خشکبار هم چهار قلم کالا است. این چهار قلم کالا شامل پسته، بادام، زیره و خرما است. من بعضی وقت ها می گویم صادر کننده زیره ام یا در مواردی گفته می شود من سلطان زیره ام باعث تعجب می شود. من شصت سال است در کار صادرات «زیره» هستم. دنیا من را با نام کسی که « زیره » را می شناسد، مجتهد آن است و بازار آن را می فهمد، می شناسد.
در صادرات زیره اجتهاد دارید؟
در صادرات خشکبار اجتهاد دارم که « زیره » هم یکی است. من در صادرات پسته اجتهاد دارم. من اسم ام زمانی سلطان پسته بود، حالا هم سلطان پسته می گویند. می گویند، من هم ناراحت نیستم.
سلطان خشکبار که بهتر است؟
سلطان خشکبار بگویند. چرا؟ چون من در تمامی کنفرانس های بین المللی خشکبار حضور دارم. پس خشکبار را می شناسم. تجارت من است و در آن ضرر نمی کنم. من تمام دفاتر سال هایی که تجارت کردم را دارم. یک وقت دارایی بیاید به آن نشان می دهم. از سال نخست که 1336 است موجود است. یک سال ضرر ندارم.
سوال همین جاست. چرا؟
برای اینکه ریسک نکردم. روی پای خودم ایستادم. خودکفا بودم. در همین حد اسم من ثروتمند است. نه به آن معنای ثروتمندی که رایج است.
اشاره کردم که ماندگاری مهم است. در سال های گذشته چندین نفر با ثروت های میلیاردی به عرصه های متلف – به طور پر رنگ ورزش- وارد شده اند اما پس از مدتی محو شده اند. این رفت و آمد را چگونه تحلیل می کنید؟
این افراد می آیند و می روند. ما می مانیم. این ها عقبه نداشتند. از کجا آمدند؟ بعد هم ریسک می کنند. ریسک خطر دارد. همانطور که ریسک یک دوره ای منفعت دارد قطعا دوره ای هم نابودی دارد. کی در تجارت شکست می خورد؟ فردی که طمع کرد. طمع، بزرگترین آفت تجارت است. دومین آفت تجارت هم این است که مال مردم را برای خود بدانید. شما می روید صد میلیون تومان یا یک میلیارد تومان از یک بانک وام می گیرید و با آن شروع به کار کردن می کنید. خیال می کنید این پول برای خودتان است. ساعت که تیک تیک می کند شما برای آن پول بهره بدهید. یعنی یک شریک بیخودی برای خودتان درست کرده اید. هر چه در می آورید باید نصف آن را به بانک پرداخت کنید. این موضوع سبب می شود در یک فرصت هایی فرد ثروتمند شود اما چون طمع می کند و ریسک می کند دوباره نابود می شود. افرادی که اینگونه وارد تجارت می شوند همینگونه هم می روند. چه کسی را مشاهده کردید که اینگونه وارد شده باشد و پنجاه سال در عرصه تجارت مانده باشد.
حتی برخی از آنها دو سال هم دوام نیاوردند و در حال حاضر نام آنها را در میان بدهکاران بزرگ بانکی مشاهده می کنیم؟ بیشترین زمان ماندگاری شان چه قدر است؟
4 تا 5 سال. من تا 10 سال هم دوام شان را دیدم. می روند یک کارخانه ای درست می کنند. کارخانه خوب است و می چرخد اما فرد طمع می کند و وام می گیرد تا کار های دیگر کند. این ها در عرصه تجارت نابود می شوند. نمی توانند بمانند چرا که برنامه ریزی در کارشان نیست. طمع زمانی می کنند. در صادرات ما هم هست. یک عده ای برای خاطر ارز می آیند صادرات می کنند. چند وقتی ارز بالا می رود این افراد پول دار می شوند. تا اینکه مقداری قیمت ارز کاهش پیدا می کند هم نابود می شوند. ماندن من برای همین است.
همان تعریفی که از ثروتمند در ذهن تان دارید را چگونه به دست آوردید؟ چگونه موفق شدید؟
زودتر از دیگران در مسائل تجاری، مطلع شدم. زود تر از دیگران تصمیم گرفتم. وقتی تصمیم گرفتم هم بدون درنگ، تصمیم خودم را عمل کردم. من این سه جمله را از پای ساختمان راکفلر بزرگ به خاطر دارم. من حدود 60 سال پیش که تقریبا 17 سال داشتم به نیویورک رفتم.یک ساختمانی آنجا با نام « امپایر استیت » وجود دارد. زمانیکه من به نیویورک رفتم تازه این ساختمان ساخته شده بود. آن راکفلر بزرگ که پدربزرگ این راکفلر ها است ساخته بود؛ اسمش جان راکفلر اول بود. مجسمه او را به اندازه ای بزرگ پای ساختمان « امپایر استیت » گذاشته بودند و سه جمله هم زیر آن نوشته بودند.
نوشته بود که من جان راکفلر اول که این توفیق ها را پیدا کردم به این دلایل است: « زود تر از دیگران مطلع شدم، زود تر از دیگران تصمیم گرفتم، تصمیم گرفتم هم عمل کردم. » رمز توفیق من در تجارت همین سه جمله است که در حدود 17 سالگی در آنجا آموختم. سعی کردم اگر می خواهم صادرات سیب کنم، نخست سیب را بشناسم و مسائل مربوط به آن را زود تر از دیگران بفهمم و مطلع شوم. یعنی وقتی می خواهم سیب صادر کنم باید مشاهده کنم اوضاع آن در دنیا چگونه است. این مطلع شدن به مفهوم رانت اطلاعاتی نیست بلکه بر اساس دانش و بینش است. وقتی مطلع شدم هم باید سریع با دقت و با مطالعه تصمیم بگیرم. وقتی تصمیم گرفتم « دو دلی»، « درنگ » و « صبر کنم ببینم فردا چه می شود » را باید کنار گذاشت. یکی دیگر از رموز من این است که هر وقت هیچ کس کالایی نمی خرد، من می خرم و هر وقت همه دارند می خرند، من کنار می نشینم و یواش یواش جنس ها را می فروشم. یک نکته دیگر هم بگویم و آنهم اینکه گنجشک روی درخت برای آسمان هاست. نباید فریب گنجشک روی درخت را خورد. تا بخواهید بگیریدش می پرد و می رود. این هم یک فلسفه ای دارد. من چون تجارت زیره می کردم یک سفری دوباره در سن 27 سالگی به نیویورک رفتم. یک خریدار « زیره » داشتم. بزرگ ترین خریدار ادویه دنیا در آن زمان بود که از من « زیره » می خرید. یک ساختمان 40 طبقه داشت که برای خودش بود. در طبقه 38 ام نشسته بود. من خودم را به همان طبقه 38 رساندم. به منشی های او گفتم من می خواهم مدیر شان را ببینیم. از من سوال کردند: « تو کی هستی؟ » خودم را معرفی کردم و منشی به من گفت: « وقت گرفتی؟ » پاسخ من منفی بود. منشی در واکنش به پاسخ منفی من برای 46 روز بعد دیگر به من نوبت داد. گفتم: « من امروز آمدم و فردا صبح هم می خواهم بروم. » منشی گفت: « ما نمی توانیم به شما وقت بدهیم. » من هم در جواب گفتم که می نشینم وقتی که مدیر صدایش زد به او بگوید همچین فردی از ایران آمده و قصد ملاقات دارد. منشی رفت و به او گفت که من نشستم. مشاهده کردم که همان خریدار بزرگ خشکبار آمد و من را به داخل اتاق برد. از همه چیز صحبت کردیم.
زبان انگلیسی بلد هستید؟
انگلیسی بلدم. خوبش هم بلد هستم. سخنرانی انگلیسی هم می کنم. تا اندازه رفع نیاز می دانم. بیشتر از حد یک تاجر می دانم.
از آن جهت پرسیدم که چگونه با شرکای تجاری خود ارتباط بر قرار می کنید. به ادامه داستان بر گردیم. داشتید تعریف می کردید که با آن خریدار بزرگ خشکبار جهان از هر دری صحبت کردید؟
رفتم و صحبت مان که تمام شد خواستم خداحافظی کنم اما او از من خواست تا ناهار مهمانش باشم. گفتم به یک شرط می مانم و آنهم اینکه یک نصیحت مرا کند. در اجابت این خواسته من گفت: « گنجشک روی درخت مال آسمان هاست ». من اول نفهمیدم چه می گوید اما نتوانستم بگویم که متوجه نشدم. می خواستم نشان دهم که آدم با هوشی هستم و همه چیز را می فهم ام. به همین علت گفتم که فهمیدم اما توضیح بیشتری بدهد. گفت: «من و تو کارمان تجارت ادویه هستیم و با سلف فروشی سر و کار داریم. سلف هم در تجارت اینگونه است که تاجر می رود و برای یکسال کالا را می فروشد. به هوای اینکه مردم می آیند می خرند. این گنجشک روی درخت است و مال آسمان هاست. تو می فروشی و بازار ترقی می کند و می ری بخری که نمی تونی بخری. این بال می زند و می رود. برای تو نیست. تا کالایی در انبارت نیامده نفروش. »
یعنی سلف فروشی نکن؟
بله. سلف بخر اما سلف ات را نفروش. به من گفت: اگر سلف بخری ، ضرر آن ده درصد است اما سلف بقروشی ضرر آن 200 درصد است. » بعد هم توضیحاتی داد که برای من قانع کننده بود. این را همیشه دارم. من هیچ وقت کالای نداشته را نمی فروشم. من اگر پسته در انبار نداشته باشم نمی فروشم. چرا که گنجشک روی درخت مال آسمان هاست. من پیشنهاد می کنم در کار های تجارتی سعی کنید سلف نفروشید. اگر کارخانه دارید و مجبور هستید که محصولات کارخانه را برای یک سال بفروشید، باید جوری برنامه ریزی کنید که بتوانید بخرید. اگر ریسک کنید و مواد اولیه نداشته باشید و بفروشید گیر خواهید کرد. بازار سلف برای قمار باز ها خوب است. آن تجاری که می بینید می آیند و می روند همین است. طمع در سلف است. سلف مثل وام بانکی 40 درصدی است. به طور مثال شما گرفتار می شوید و به بانک مراجعه می کنید و پول به شما نمی دهند. الان در بازار 38 تا 40 درصد نزول می دهند. کی این نزول را می گیرد؟ همان طمع کار های گرفتار شده این نزول را می گیرند. به هوای اینکه بدهی را می دهند و مازاد را می روم خرید می کنم و استفاده می کنم. اینطور نیست. در باغ سبز بیخود است.
همین تکنیک ها را دارید که به قول آقای حریری در بازار های جهانی برای معرفی شما از کلمه « شعده بازی » استفاده می کنند. قبول دارید؟
این شعده بازی اصصلاحی است که یک فرد ایتالیایی درباره من به کار گرفت. در جلسه ای بودیم یک کسی برگشت و به طور مثال گفت: آمار کشمش دنیا 462 هزار تن است. » بلند شدم و رو به پینو گالکانی اعتراض کردم و گفتم: « پینو! این آقا ما را حساب نکرد. » گفت: « چرا ؟ » در پاسخ گفتم که 462 هزار تن برای دنیاست منهای ایران که 147 هزار تن است. تاکید کردم که 462 هزار تن باید به 147 هزار تن اضافه شود. همه هاج مانده بودند که من این آمار را چگونه در ذهنم جمع زدم. آن فرد بلند شد و از من عذر خواهی کرد. به دلیل همین موارد بود که از لفظ « شعده بازی » برای من در عرصه تجارت استفاده کرد.
پس یک سری هوشمندی هایی هم تجارت احتیاج دارد؟
من تجارت را برای خودم ترجمه کردم. « ت » اول تجربه است. باید در عرصه تجارت تجربه داشت. « ج » معادل جرات و جسارت است. « الف » اعتماد به نفس است. یعنی وقتی تصمیم گرفتیم اجرا کنیم. « ر » رحمت و رافت نسبت به خریدار و فروشنده است. در تجارت نمی توان اخم کرد. « ت » آخر هم توکل به خداست. این ها را که کنار همدیگر قرار دهیم همان تجارت می شود.
چه می شود که یک فردی تاجر می شود و می تواند در عرصه های جهانی کار کند؟
بد قولی نمی کند. برای رفتن در بازار دنیا اولین حرف این است که « خریدی، خریدی/ فروختی، فروختی » اگر خریدی و بازار تنزل کرد نگویی نمی خوام. وقتی یک سیب در انبار است و شما آن را فروختید دیگر به شما تعلق ندارد. برای آن فردی است که آن را خریده است. نفوذ در بازار جهانی همین است که خوش قول باشید. یعنی اگر روی قول تان ایستادید در بازار جهانی جای دارید. خیلی از طرف های تجاری من در دنیا برای من در اتاقی توی خانه شان جا نماز درست می کردند که آقای عسگراولادی می خواهد به خانه ما می آید قرار است نماز بخواند. رسم نیست اما تمامی طرف های تجاری من حتما یک ناهار یا یک شام من را در خانه هایشان مهمان کردند. از آنجاییکه اکثر سفر هایم را هم با همسرم می روم اصرار دارند که حتما یک شام یا ناهار به منزل شان بروم. یک شریک تجاری که پنجاه سال است با او ارتباط دارم هر دفعه به منزلش در پاریس می روم به خاطر من می رود و از قصابی مسلمانان گوشت حلال می خرد. چرا؟ برای اینکه خوش قول هستم. رابطه تجاری در عرصه جهانی فقط با خوش قولی تضمین می شود.
شما به نوعی حافظه تاریخی اقتصاد ایران به شمار می آیید. بحران های زیادی را تجربه کردید. به طور خلاصه آن را مرور می کنید؟
من پنج بحران بزرگ سیاسی- اقتصادی و را مشاهده کردم. من بحرام جنگ جهانی دوم را دیدم. من رضا شاه را از نزدیک دیدم. در سال 1319 به دماوند آمد. کلاس اول بودم که به دماوند آمد. سرپاس مختار رییس شهربانی بود. آمده بود باغ مختار و شب آنجا مانده بود. من رضا شاه را همان جا دیدم. من بحران جنگ جهانی دوم را از سال 1321 تا سال 1325 مشاهده کردم. من نانی که خاک اره در آن می ریختند را دیدم. من بحران ملی شدن نفت را دیدم. دلار 3 تومان و دوزار یادم هست. وقتی در سال 1331 بحران شد دلار 14 تومان شد. باز 7 تومان شد و 40 سال در همین حد 7 تومان باقی ماند. من بحران نیکسون را دیدم. نیکسون وقتی رفت در سخنرانی اش گفت: بچه های مدرسه را در صف آورده بودند. بچه ها را می توان به صف آورد ولی نمی شود به آنها گفت که بخند یا اخم کرد. » من این ها را یادم هست. اسم این هم بحران دکتر امینی- نیکسون بود. بعد وارد فاز بعدی شدیم که در سال 1351 برای ما بحران اقتصادی به وجود آمد. بحرانی که رژیم شاهنشاشی نتوانست آن را مهار کند. انقلاب اسلامی ما یک انقلاب مذهبی بود که ریشه در نابسمانی های اقتصادی هم داشت. بعد از انقلاب هم من به اتاق بازرگانی آمدم. من نماینده حضرت امام در اتاق بازرگانی بودم. حضرت امام سه دستور به ما داد: مشکل تولید را حل کنید، مشکل بیکاری را حل کنید، با خارجی ها هم به جز رژیم صهیونیستی و آمریکا مراوده داشته باشیم. » حضرت امام هشت نفر نماینده در اتاق بازرگانی داشت. مصطفی عالی نسب، علاء میر محمد صادقی، علی حاج طرخانی، ابوالفضل کرد احمدی، علی اکبرپور شهامی ، علینقی خاموشی و من نمایندگان حضرت امام در اتاق بازرگانی بودیم. از این هشت نفر، سه نفر زنده این و پنج نفر هم فوت کرده اند. من هشتاد سال دارم. در انقلاب هم بحران جنگ ایران و عراق را دیدم که بحران سختی بود و موفق شدیم. می دانید در جنگ هزار میلیارد تومان از خانه های مردم به جبهه ها آمد.
تا اینکه به بحران اخیر اقتصادی جهانی رسیدیم. وضعیت اقتصاد ایران پس از بحران جهانی به یکباره چه شد؟
آقای دکتر احمدی نژاد در دولت نهم خوب عمل کرد. در دور دوم دچار تحریم شدیم که باید پیش بینی می کردیم. ما تحریم ها را دور زدیم. ما کشور ثروتمندی هستیم. ما بیش از 120 میلیون تن محصول کشاورزی داریم. ما 500 میلیارد تن ذخیره معدن داریم که 500 میلیون تن آن در حال بهره برداری است. صنایع ما پس از انقلاب رشد بالایی کرده است. کارخانه های ما در منطقه سرآمد است. درست است برخی از ماشین ها باید عوض شود. یا اینکه تولید سیمان ما نزدیک 30 میلیون تن است. تیم اقتصادی دولت باید پیش بینی لازم را برای بحران نکرد.
اگر نخواهیم وارد بحث های کلان اقتصادی شویم یکی از کاربران خبرآنلاین از شما پرسیده که از پول هایی که دارید خرج افراد ندار هم می کنید؟
شعار من این است. هر چه در می آرم 20 درصدش را وجوهات شرعی می دهم. 20 درصد را خرج خانواده می کنم. 20 درصد هم انفاق می کنم. این انفاق شامل مسجد، بیمارستان، مدرسه، فقرا و ... می شود. 20 درصد آن هم پس انداز می کنم.
یکی دیگر گفته بود اگر جای شما قرار داشت موسسه ای ایجاد می کرد تا کسی با شکم گشنه نخوابد. این موضوع را شدنی می دانید؟
اولا همچین چیزی نیست. من در حال حاضر بنیاد خیریه حساس را در شرف تاسیس دارم. می خواهم تمام کار های خیرم را در بنیاد خیریه حساس جمع کنم. من و آقای شمس داریم این کار را می کنیم. در وصیت نامه ام هم نوشته ام که بچه هایم پیگیری کنند. بنیاد خیریه حساس سه هدف دارد. اینکه کسی گرسنه نخوابد ضامن گرسنه خوابیدن مردم دولت است. باید برای مردم شغل ایجاد کرد. تهران 12 میلیون نفر جمعیت دارد. اینکه چه تعداد گرسنه من نمی دانم اما وظیفه دولت است که شغل ایجاد کند. اینکه من با یارانه نقدی مخالف هستم این است که می گویم به جای یارانه نقدی برای مردم شغل ایجاد شود تا بیکاری از بین برود. من در حال حاضر 150 تا 200 نفر زیر پوشش جهزیه امداد دارم. نمی خواهم این موارد را بگویم.
قبول. من فقط می خواستم به این موضوع اشاره کنید که اساسا با خیریه می توان فقر را از بین برد؟
ما وظیفه خیریه ای داریم. امداد راهگشای رفع فقر نیست. امداد باید بیاید شغل ایجاد کند. من اعتقاد دارم یک آدم بیکار اگر از خودش 50 تا 60 هزار تومان پول با کار کردن به دست بیاورد بهتر از این است که دولت بیاید 200 هزار تومان پول به فرد یارانه بدهد. من برای جوانانی که صبح نمی دادند کجا بروند نگران هستم. به همه کسانی که حرف های مرا می شنوند می گویم که وقتی مرحوم رجایی رییس جمهوری بود کشور 36 میلیون جمعیت داشت. مرحوم رجایی گفت کابینه من 36 میلیونی است. رجایی 30 سال پیش شهید شده است. در حال حاضر که کشور 74 میلیون نفر است. اگر بخواهیم حساب کنیم 40 میلیون آدم بین 1 تا 30 سال داریم. این 40 میلیون نفر را اگر تفکیک کنید از 1 تا 15 ساله ها 15 میلیون نفر است. از 25 تا 30 سال هم حدود 10 میلیون نفر هستند. این فاصله 16 تا 25 ساله حدود 20 میلیون نفر هستند. برای این عدد باید شغل ایجاد کرد. تعدادی از آنها دارند در دانشگاه درس می خوانند. وقتی از دانشگاه ها بیرون می آیند کار می خواهند. ما به سالی یک میلیون و 500 هزار شغل احتیاج داریم. پس آقای دکتر احمدی نژاد خوب من، دولت بزرگوار من سالی یک میلیون و 500 هزار شغل احتیاج داریم.
چند تا فرزند دارید؟
5 تا فرزند دارم. سه تا دختر و سه تا پسر دارم.
هیچ کدام تاجر نشدند؟
دو پسر و یک داماد من تاجر هستند.
کمک شان می کنید؟
کمک لازم ندارند. آنها به من کمک می کنند. خدا کمک شان کرده است. از فکر من استفاده کردند. الان امیر علی دو بار بهترین صادر کننده کشور شده است.
جای شما را کم کم می گیرد؟
گرفته است. در پسته از من جلو افتاده است.
نقدی که به شما هست اینکه تجارت سنتی می کنید. در رابطه با فرزندان تان هم این موضوع وجود دارد؟
بچه ها علمی هستند. من توصیه کردم به روز باشند.
یک سوال تکراری و آنهم اینه واقعا علم بهتر است یا ثروت؟
این سوال همیشه هست. من معتقدم علم بهتر است. به شرط اینکه از علم برای به دست آوردن ثروت هم استفاده کرد. علم باید ابزار تولید ثروت برای کشور و جامعه باشد. کشور نیاز به ثروت دارد. یک ضرب المثل قدیمی است که می گوید « به احوال آن کسی باید گریست که دخلش بود نوزده، خرج بیست.» این موضوع مهمی است. یعنی در زندگی اجتماعی و شخصی باید درآمد بیش از هزینه باشد. پس از علم باید برای تولید ثروت استفاده کرد.